سروده آقای دکتر فرهاد گرگین پور

یاران ،  دوستداران، عاشقان ، بیداران ،
چگونه بگویم ؟ چه سان بگویم ؟ که چگونه و چه سان بود بهمن  بیگی؟
پاهای برهنه را پوزار
تن های برهنه را جامه
دل های شکسته را درمان بود بهمن بیگی.
در قحط سالی های بی باران
در هنگامهء تنگدلی های بی پایان
هنگام گریز عشق از دل یاران
در کشاکش اندوه زاران ای دوست
نوید عشق و باران بود بهمن بیگی.

ادامه مطلب ...

زندگی من و تو، زندگی ما

زندگی من و تو، زندگی ما

مرد خواهرزاده اش را محکم بغل می کند. به سینه اش می چسباند. نگاه صورت زیبایش می کند. صورتش را به صورتش می چسباند و غرق بوسه اش می کند. باز نگاه چهره اش می کند و اینبار محکمتر از قبل در بغلش می فشارد و می بوسدش.

موقع خداحافظی دست در جیبش میکند و پاکتی را به خواهرش می دهد. هنوز چند متری از خانه خواهرش دور نشده اند که زن مثل همیشه شروع می کند: "تو خودت چی داری که این همه دست و دلبازی می کنی؟ چرا به فکر آینده خودت و خانواده ات نیستی؟ مگه همسن و سالات و دوسات را نمی بینی که همه زندگیشون را ساختند. تو با این کارات به کجا می رسی؟ ی مدت دیگه باید بریم گدایی...."

مرد ماشین را نگه می دارد. کنار چشمه ای زیبا. نزدیک بیدی سبز و بلند. رو به زنش می کند. لحظه ای به چشمان درشت و سیاهش زل می زند. می داند که زنش حق دارد. دوست ندارد آزارش دهد. مدتی به سکوت می گذرد. فقط نگاهش می کند. مانده است اینبار چه بگوید. اینبار چه جوابی به زنش بدهد. دستش را دراز می کند تا دست زنش را بگیرد اما زن دستش را با پرخاش پس می زند.

مرد چاره ای ندارد. باید همان حرف های همیشگی را تکرار کند: " من نمیتوانم خواهران و برادرانم را فراموش کنم. من بدون آنها هیچم. شادی من در گرو شادی آنهاست. سیری من در سیری آنهاست. آنها سال های عزیز عمرشان را چوپانی کردند تا من درس بخوانم. سختی کشیدند تا من آسوده باشم. سیلی خوردند تا صورت من سرخ شود. گرسنگی کشیدند تا من سیر شوم. پیاده کوچ کردند تا من سواره به مدرسه و دانشگاه بروم. گرمای تابستان و سرمای زمستان را به جان خریدند تا خرجی من را در شهرها فراهم کنند. آینده و گذشته خود را سوزاندند به امید آنکه من روزی جاهای سوخته را سبز کنم. حرف مفت شنیدند، ظلم دیدند، سرشان را خم کردند تا من سرم بالا باشد. الان که این خدمت کوچک از من ساخته است نمیتوانم تنهایشان بگذارم. نمیتوانم تشنگی و گرسنگی آنها را ببینم و خودم سیر باشم. نمیتوانم لذت زندگی را بچشم و آنها را در سختی تنها بگذارم. نمیتوانم برای خانواده خودم آسایش فراهم کنم اما آنها در رنج و مشقت باشند. نمیتوانم فرزندان خودم را به مدارس خصوصی بفرستم اما بچه های آنها از تحصیل محروم باشند. من بدون آنها هیچم. من بدون آنها صفرم. آنها به من معنی می دهند. آنها به من ارزش می دهند. خوشی آنها خوشی من است...."

فریدون توللی

فریدن توللی از شاعران نامدار معاصر  ایران می باشد. ایشان در خرداد 1298 خورشیدی در شهر شیراز در خانواده «توللِّی» از طایفه عمله قشقایی  چشم به جهان گشود.* پدرش در دستگاه ایلخانی قشقایی سمت داشت. فریدون 6 ساله بود که مادرش را از دست داد و به درد یتیمی گرفتار آمد، شاید یکی از عوامل موثر در به جوش آمدن طبع وی همین واقعه دردناک در زندگی خصوصی او بود.

 مقاومت سر سختانه وی در مقابل قانون اصلاح موهای سر در دبیرستان ها که تا حد اخراج او از دبیرستان پیش رفت بی باکی وی را از همان اوان جوانی نشان میداد (به داستان ما و فریدون استاد بهمن بیگی در کتاب اگر قره قاج نبود مراجعه فرمایید.(

توللی پس از طی کردن دوران مقدماتی تحصیل در شیراز ، به تهران آمد و در رشته باستان شناسی موفق به دریافت مدرک کارشناسی شد . با اتمام تحصیلات در وزارت فرهنگ استخدام شد . از همان دوران نوجوانی به ادبیات و شعر و طنز علاقه نشان داد. از جمله کارهای مطرح او در دوران جوانی « قطعات طنز آمیزی به نظم و نثر، پیرامون مسائل روزمره بود که بعدها بانام التفاصیل به چاپ رسید».( تاریخ تحلیلی شعر نو ، شمس لنگرودی، چاپ سوم). سال 1329 خورشیدی نخستین مجموعه شعر خود را با عنوان «رها» منتشرمی کند. در سال 1341 گزیده اشعارش با نام « نافه »و در سال های 45و 53 دیوان قصاید و غزلیات خود را با نام های « پویه» و « شگرف»به چاپ می سپارد . توللی از جمله شاعرانی بود که در نخستین کنگره نویسندگان ایران حضور داشت و شعر خواند . بیشتر شعر های او عاشقانه هستند. توللی در دوران نخست شاعری خود از جمله تاثیر گذاران بر شعر فارسی محسوب می شود.توللی 9 خرداد ماه 1364 خورشیدی در زادگاهش از دنیا رفت.

در ادامه شعری از وی را باهم مرور می کنیم :

ادامه مطلب ...

بهترین خاطره

قصدم ازقلمفرسایی ومکدرساختن قلب شفاف کاغذخاطره نویسی شخصی نیست.بلکه ثبت می نمایم لحظات جاری درکوهساروچمن زار را. لحظاتی که بی شک هریک ازما قشقایی زاده ها هرازچندگاهی که خسته از زندگی تکراری ودغذغه های بی شمارش می شویم به دنبال یافتن پناهی آرام و آرامش بخش برای وصالش بال وپر می گشاییم. لحظاتی که چه آسان سپری شدنش را شاهدهستیم بدون آنکه لحظه ای فقط لحظه ای به این اندیشیم که کاش همه چیزدر همان صفاوصمیمیت سیه چادرها باقی می ماند. کاش به جای این همه ابزار سرمایشی وگرمایشی همان نسیم روحبخش عصرانه وسایه ی نوازشگر درخت ارژن وجود خسته مان را طراوت می بخشید ویا شررهای سرکش آتش شبانگاهی که اهل چادر را صمیمانه گرد هم می نشاند گرمابخش درون یخ زده مان می گردید. کاش می دانستیم برای لمس صفا و یکرنگی و فرار از ریا و دورنگی نیازی به سفرهای شاهنامه ای نیست. من دریک روز معمولی که می توانست همچون تک تک روزهای عمرم درخواب غفلت ودر میان آدمیان لبریز از بی حوصلگی بگذرد ویا بهتر بگویم تباه گردد باگریزی به دل صحرا وبه زادگاه مادری ام صداقت را جستم در زنان ایلیاتی آنان که مظهر شهامتند زنانی که پابه پای مردانشان نجوای لالایی کودکانشان را با پاسبانی شبانه درهم آمیخته اند وکوه را با آن همه عظمت دربرابر استواری خویش به زانو درآورده اند. این جا همان جاییست که گرچه مردانش شهرت سیاوش ها و آرش های اساطیر را ندارند اما تنها وتنها نیم نگاهی به سرپنجه های پینه بسته شان حکایت های نگفتنی زیادی برای گفتن دارد.برای من و تو... من و تویی که فاصله گرفتیم از زخم های دیروزی که سلامت وصلابت امروزمان را مدیون کهنه گی و کاری بودن آنهاییم... بیا تا تعطیلات تمام نشده تو هم عازم شو...به آنجاکه به آن تعلق داری...به ییلاقی که هم اکنون تو را فرا می خواند...به نقاشی متحرکی که عطر نایاب معرفت به وفور در آن به مشام می رسد...به زادگاهت که قطعا بی صبرانه منتظرت است... بیا فرصت را غنیمت شمار وهمچون من بهترین خاطره ی تابستانی که گذشت را برصفحه ای از تقویم امسالت رقم زن...  

 

فرستنده:امنه رادسر